شباهنگام لب دریاچه می رفتم و میگفتم با خود او یک شب انجا دیده خواهد شد من او را پیش از این هرگز ندیده نام اورا نیز نشنیده و انگار روزگاری باهم اشنا بودیم شبی امد ولیکن دیر وقت امد نه فانوسی نه مهتابی هوا بس تیره بود وتار و دامن دریاچه پرطوفان سوار قایقی گشتیم و برخیزابها رفتیم تا دیری من اورا باز نشناختم زیرا که شب تاریک بود و موج نیرومند ولی ای افسوس ای اندوه او را موج ها بردند و اینک هر سحر در قلب من نیلوفری نمناک می روید...
همیشه در عجب بودم
که چرا در جاده عشق
پا به پایم نمی آمدی
حتی وقتی آهسته و پیوسته می رفتم.
امروز فهمیدم...
ریگی که در کفشت بود تو را می آزرد!!!
|